وقت کم میآورم به بوسیدنت
خوردنِ غم و بو کردن صدات
به دیدنت وقت کم میآورم
آسمانی که قاب میشود در چشم تنگ
وقت کم میآورم برای زندگی
تنفّس
به وقت تو کم میآورم
هفتاد و شش بهار، تابستان، پاییز، زمستان
یا هشتاد و دو مثلا"
یا دستِ بالا صد و بیست
وقتی است کم برای وقتی
که با توأم
وقت کم میآورم برای مردنِ برایت
دلبندم!
دقیقن همینطوره
برای چیزی که دوسش داری،چهقد یه زندهگی کمه
آری برادر اینگونه بود
کاری جز این ازمان بر نمی آمد که مضطربانه لبخند بزنیم
سوار ماشین شدیم و برگشتیم
آن شب از کمونیسم با صدای بلند حرف زدیم
وقتی رفت انگار نه انگار که سرو کله اش آنجا پیدا شده بود
و من همه ی چیزی که دیدم یک کفش کهنه بود که افتاده بود توی آب.
نمایشعر و سینما
تجدید مطلب شد
با گوشه هایی از نمایشعر : زنانگی در آستانه فروپاشی عصبی
با خاطره ای از:غزاله علیزاده
باعشق در بعد ظهر
و حرفهایی دیگر...
.
من هم وقت کم می آورم به بوسیدنت
زبان متفاوت شعرت را می پسندم.
شاد باشی!
امن است
در شهر ِ آتشگرفته.
.
.
.
.
.
.
.
دعوت به مراسم نقد و بررسی "تقویم عقربهدار ماههای بهار"
با حضور مهرنوش قربانعلی، شیوا فرازمند و آرش نصرتاللهی