دیشب یکی از نیروهای خدماتی، همینطور که داشت کف بخش را تی میکشید، از من پرسید که خریداری برای ماشیناش سراغ ندارم؟ و قیمتاش را هم گفت. گفتم: نه! و توی ذهنم آمد که چه کسی دو میلیون تومان پول میدهد بالای یک تویوتای قدیمی و زهوار در رفتهی از رده خارج!
«چرا میخواهی ماشینت را بفروشی؟»
«برای عمل پیوند قرنیهی چشم راستم.» و ادامه داد که سرِ جمع، سه میلیون و دویست - سیصد هزار تومان پول لازم دارد. «کار بیناییام دارد به جای باریک میکشد و اِلّا من حالا بیست سال است که این چشم را پشت گوش انداختهام!»
خیلی ناراحت شدم؛ اوّل برای چشماش و بعد برای این که نمیتوانست حتّا نصف یک سال را ماشینی، ولو قراضه داشته باشد. آخر این ماشین را همین دو - سه ماه پیش با پولی که از صندوق ذخیره شرکت خدماتی وام گرفته بود، خرید و لابد حالا زن و بچّهاش کلّی خوشحالند که به هر حال صاحب ماشینی هستند و گاهی مثل آدمحسابیها سوار آن میشوند و به پارکی، استراحتگاهی، جایی میروند برای تفریح.
صبح شد و تا آمدم شیفت را تحویل بدهم ساعت حوالی هشت شده بود. آیسییو را ترک کردم و آمدم بیرون. توی پارکینگ، ماشیناش را درست کنار مرسدس سفیدِ دویستوپنجاه میلیونی آقای دکتر نیکاقبال دیدم. صحنهی عجیبی بود. هوا و حالم به هم ریخت. نگاهی انداختم به آسمان تا یقهی خدا را بگیرم! از بالای یکی از شاخههای کاج روبهرو، کلاغی سیاه، با قاطعیّتی خدشهناپذیر، مرا زیر نگاه سنگین خود گرفته بود!