ابرام گرگی شش پسر داشت. خودش
ششمین فرزند پدری بود که ششمین فرزند پدرش بود. پدری نه البتّه با چشمان و
دماغی که ناخودآگاه آدم را با یک گرگ روبهرو کند. این فرد تنها پسر خانواده
بود. پنج خواهر کوچکتر و بزرگتر از خود داشت و روزی در صحرا، همینطور که
مشغول پشته کردن بافههای گندم بود؛ از آن سوی ساقههای خشک، درد و دل پدر
خستهاش را با الاغی که او را بر روی برجین به جلو میکشید، شنید. پیرمرد
میگفت: «دو دوجین پسر! دو دوجین! خدا اگر اولاد میدهد، باید اینقدر
بدهد!»
ابرام گرگی به
پسرهاش گفته بود که یکی از آنها یا چندتا یا همهی آنها بر روی هم، باید
طوری زاد و ولد کنند که از نسل او، پنج نوهی پسر تقدیم روزگار شود. دوست
داشت روح جدّ بزرگاش را شاد کند. پسران او، در خصوص این خواستهی پدر و به
طور خاص، این تعداد دقیق پنج پسر که باید تقدیم میکردند، هیچکدام
برایشان سئوالی پیش نیامد، و صورت هیچکدام هم ناخودآگاه آدم را با یک گرگ
روبهرو نمیکرد.
سالها
بعد، روزی که ابرام گرگی مرد، به غیر از زنان و دختران نالان و پریشانی که
تعدادشان معلوم نبود، بیستوچهار مرد دور جنازهاش گریه میکردند.