این که این زمانه سرنوشت ما تباهی است
این که آخر تمام رنگها سیاهی است
این که در گذار لحظههای پرشتاب خود
جابهجا جلو که میروی سر دو راهی است
این که راهها به پرتگاه ختم میشوند
این که کاه قدر کوه و کوه قدر کاهی است
این که روی نکبت دروغ گیر کردهایم
یا به هر دری که میزنیم اشتباهی است
این که هر کسی نشسته در کمین دیگری
این که سنگ مستراح، تخت پادشاهی است
این که نیست صاحبِ دلی که کار دل کند
این که ... این که عشق نیز اهل باجخواهی است؛
نیست جز نتیجهی فریبهای ما و باز
امتحان دیگری که باز هم شفاهی است
ازدحام چشمهای کور و دستهای کج؛
زندگی در این خرابه یک خیال واهی است