دنبال آن کلمهي ديوانهاي ميگشتم که آمده بود صبح اول وقت و تمام ذهن مرا به هم ريخته بود. از همان اول که حرف پشت حرف فکر مرا مشغول کرد بايد دست او را ميخواندم. خيلي گشتم دنبالاش؛ از توي همين بخش در همين بيمارستان، تا سالن مطالعهي کتابخانهي دانشگاه مگ گيل در مونترال، تا هتل ميازاکي در جزيره کيوشو که شش ماه پيش براي ماه عسل آنجا اناق گرفته بوديم و هر جاي ديگري که ميشد فکر ... «اي بابا، تعطيله فکر من امروز كه ديوونه!»
وقتي به دنيا آمدم سياه بودم
وقتي بزرگتر شدم باز هم سياه بودم
وقتي جلو آفتاب ميرم باز سياهم
وقتي ميترسم هم سياهم
وقتي سردمه سياهم
وقتي مريضم باز هم سياهم
وقتي هم كه بميرم باز سياه خواهم بود.
تو اي دوست سفيد من!
وقتي به دنيا آمدي صورتي بودي
وقتي بزرگتر شدي سفيد شدي
وقتي جلو آفتاب ميري قرمز ميشي
وقتي ميترسي زرد ميشي
وقتي مريضي سبز ميشي
وقتي هم كه بميري خاكستري ميشي
... و تو به من ميگي رنگين پوست!
مشکل من اين است که همه به من ميگويند «سيب زميني!» آخريش اوس موسا؛ همين ديروز پريده از تو مغازهش بيرون و (يکي باز بهش گفته بوده اوس موس، شايدم موس موس، و در رفته!) يهويي اين طفلک رو سر راش ديده و از زور دلش، دستشو گرفته، بردهتش تو و با وصل کردن سيم برق به اونو و چارتا بدبخت ديگه (شوک الکتريکي؟) يه باتري ازشون ساخته!! «با اتصالهای سری و موازی الکترودهای چند سیب زمینی به ولتاژ و آمپراژ بالاتری دست پیدا کنيد.»
يک وقت فکر نکنيد من موجود بيريشهاي هستم؟ اصل و تبار من برميگردد به S.Commersonii Dun که متعلق به برزیل و آرژانتین است و به شهادت دهها سند و مدرک، به S.Maglia که بومی پرو و شیلی است. در مجهزترين آزمايشگاههاي دنيا، هماکنون براي اصلاح نژاد من، از طريق هیبریداسیون، سولانومهای آمریکایی را مورد آزمایش و تحقیق قرار میدهند. من يک آمريکاييام! يک آمريکايي! (اين آمريکاييا الان خيلي گل گردهن تو دنيا!) زماني که اسپانيوليها به سرزمين من تعرض کردند، من براي دنيا شناخته شدم و در قرن شانزدهم انگلسيها، هلنديها، اسپانیاييها، ایتالیاييها و فرانسويها از طريق توبرکولهای من که از آمریکا برده بودند، صاحب من شدند. من حالا همهي سال همه جا حضوري استراتژيک و انرژيبخش دارم و حالا همه خودشان را صاحب من ميدانند و به خودشان اجازه ميدهند به من بگويند «سيب زميني». من بطا بطايم. يرآلما هستم. سولانام؛ آقاي ناصرالدين شاه!
آقا/خانم .... سيب زميني است. توجه کنيد دانش آموزان عزيز، لطفا" ساکت! آقا/خانم ..... سيب زميني است.(گزارهي اول)
در جامعه بعضا" (ببخشيد اغلب!) انسانهاي گوشتخواري يافت ميشوند که هر روز حتا گوشت برادران مردهشان را به دندان ميکشند (گزارهي دوم)
از تو اين دو گزاره چي در ميآد بچهها؟ (گزارهي سوم) خوراك گوشت و سيب زميني.
او يک سيب زميني است: غني از از بتاکاروتن (پيش ساز ويتامين A) که وقتي پخته شود به آساني جذب ميشود. بگذار بگويند به من سيب زميني و توي دلشان ريسه بروند، من براي همه آرزوي سلامتي دارم. عاشق همهام. بگوييد من «خوراکم!» مرا بخوريد، شما به من نياز داريد. من توضيحي براي تکامل ژنتيکي شما هستم؛ از سانتا کروز بپرسيد. من، همچنان که BBC از قول دانشمندان گفته در پائين آوردن فشار خونتان مؤثرم. خيلي چيزهاي ديگرم براي شما؛ ويتامينام براي شما. ماسکم. مخدر و آرام بخشم. ضد سرطان و ضد ويروس ... من بهترين دارو براي آدمهاي اسيديام. عامل از بين بردن تورمم. جوانتان ميکنم. قوت قلبتان هستم. تسکين دهندهي ماتحت ورقلمبيدهي خوني و دردناکتان هستم و خيلي چيزهاي ديگر که ديدن و فهميدنشان سخت نيست ...
«شما از عيبهاي خود براي ابناي بشر نگفتيد، جناب سيب زميني! فقط خودستايي کرديد.شما خطري براي امنيت و صلح جهاني هستيد»
از من داستانها ساختهايد، خوليا اورتگا ، آدمهاي ناشناس و بسيار کسان ديگر! عيبي ندارد، به من بگوييد سيب زميني؛ آن هم عيبي ندارد ... من به کاشتنهاي شما؛ به پدر درآوردنهاي شما، به پوست کندنها و آبپزکردنها و سوزاندنها و ... به شکنجههاي ديگر شما عادت کردهام!
عجالتا" و حتما" بايد بگويم كه محمد علي بهمني همراه با حسين منزوي و سيمين بهبهاني سه چهره ي اثرگذار و البته ماندگار شعر معاصر فارسي در شاخه ي غزل است و گمان نمي كنم در مقام ارزشگزاري، طرح تقدم و تاخر آن ها نسبت به هم امتياز قابل توجهي متوجه ي يكي نسبت به دو ديگري كند.
چيزي كه به غزل بهمني تعالي مي دهد قبل از هر چيز رواني شعر اوست، رواني هم در بعد معنا و درونمايه و هم در بعد ساز و كار واژگان و ساخت شعر به طور كلي. سرمايه ي معنوي شاعر احساسات و عواطف ساده و صميمي و سيال و آغشته به عشقي غمناك است كه از آينه ذهن منسجم و تربيت شده ي او انعكاس مي يابد. در اين راستا شاعر از لطايف و ظرايف و ظرفيت هاي زبان كوچه و بازار به خوبي سود مي برد و گفت و گفتمان خود را در ساختي ساده، پاكيزه و خوشتراش به مخاطب هديه مي دهد. اين ويژگي ها به خصوص اكثر جواناني را كه پا در جاده ي شعر و شاعري مي گذارند، تحت تاثير قرار داده و به خود شيفته كرده و از اين حيث بهمني موفق تر از سيمين و منزوي بوده است. غزل هاي او چراغ راه بسياري از نوآمدگان بوده و هست و بسياري از سرآمدان غزل معاصر فارسي مديون او و غزل اويند.
اما دور از نظر هم نمي ماند كه غفلت شاعر از ظرفيت ها و قابليت هاي ناشناخته ي غزل و عدم توجه و تلاش براي كشف و توسعه ي مداوم اين امكانات، شعر او را از باليدن مدام محروم داشته و آثار او را - آثاري را كه در طي چند دهه ارائه شده است - در يك سطح باقي گذاشته است؛ دريغي كه او بر خود و بر غزل فارسي روا داشته است. اما اين گناهي نابخشودني نيست و قرار هم نيست كه كوفتن و هموار كردن و رفتن همه ي راه را شاعري و فقط يك شاعر به انجام برساند.
آب كه ... تاب ... كتاب از قفسه افتاد. جلد و كلماتش را جمع و جور كرد. قدم برداشت به طرف در. يكي از كلماتش جا ماند. كتابﻫﺎ يكي يكي و بلافاصله يكي دوتا، سه تا چهارتا، فوج فوج از قفسهﻫﺎ فرو جستند و نزديكيﻫﺎي در در يك صف پُر از كتابخانه خارج شدند. صفﻫﺎي كتاب ﻣﻰريختند به خيابان؛ خيابانﻫﺎي كتاب به دروازه ي شهر و دروازهﻫﺎي شهرها جايي آن دورها صفﻫﺎ يكي ﻣﻰشدند باريك و باريك تر ﻣﻰريختند به يك نقطه آن نقطه ... سر ِ خط !
من جا مانده ام !
ما متّهم به حراج نقديم. اتهامي كه بي نياز از هيچ شهادتي به اثبات رسيده است. خرج نقد، نقد زبان بسته، خرج ِ كيلويي يا كيلو كيلوي نقد، شاعر/ نويسنده / منتقد ما را - با آن بضاعت ناچيز از دانش نقادي - منتسب به جا و جايگاه بقّال و بقّالي نموده، چنان كه گويي ادبيات و شعر در ِ دكّاني است و ما ...
هنر ما تحقير و تخريب ديگران است، در نقدي كه عموما" شفاهي و خصوصا" دو نفره است ؛ ديگران ِ دور و بر و دورا دور ما، كه چون ما دستي بر آتش دارند. ما از جايگاه خدا همه ي اين ديگران را به چوب ِ هزار چگونه و چراي بي اساس مي بنديم؛ ادعاي بر زبان نيامده ي تك تك ما اين است : فقط يك شاعر/ نويسنده / منتقد راستين، واقعي و ششدانگ وجود دارد، آن هم ماييم !
اين مصيبت عظما آن جا نازل مي شود كه سليقه، سليقه ي شخصي، جا و جايگاه نقد را مي گيرد. اشراف، شان و شعور و شعار نقد بسي بالاتر از سليقه ي شخصي است. بله اين امكان وجود دارد كه منتقد در نقد خويش اثري را – متني را – به رغم پسند و سليقه ي شخصي بازخواني كند. اين اما با وجود فرض صفت انصاف براي منتقد، محقق و ممكن است. شاعر/ نويسنده / منتقدِ ما اما يك كلاغ، چهل كلاغ، اهل اظهار فضل و فضله ي آسمان و ريسمان است. او لاف را به قاف گزاف مي رساند در ستايش ِ دوستان به نيكي. در نكوهش اغيار اما به هتك و حك و محاكمه. چرا منتقد ما و هر كه به جاي او مي نشيند ( شاعر / نويسنده ) در مواجهه با مؤلف و اثر او، بر طبل مطالبه و طلبكاري مي كوبد؟
اگر منتقد با بي انصافي نقد را جز در فرايند مكالمه با اثر پي گيري كند، گفتماني جز آلوده به كثافت ِ حقد و حقارت و حسد نخواهد داشت. او در اين مَقام و مُقام هيچ كس نيست؛ هيچ كس.
چيستي وچرايي و چگونگي شعر و داستان جز با چون و چرا در چند و چون شعر و داستان محقق نمي شود؛ چون و چراي منطقي و نه تهمت و افترا. كمي - فقط كمي - با هم مهربان تر باشيم ...
يا سبز ... كرد قرمز ما را يا
بيرنگ مي كنند شما را يا
افتادنم ... بيفت ... نيفتاده ست
يك اتفاق تازه خدايا يا
شيطان سلام كرد به آدم آ
خر شد (نباش اين همه) حوّا يا
گل يا گلاب يا گُهِ سگ يا هر
چيزي كه نيست نيست و اِلّا يا
بشمار م ا ر م ا ر خودت را يك
يك يا دو يا سه يا دو سه تا يا يا
يك آ دو آ سه آ دو سه تا ... اصلا"
آ آ ا ُ آ ا ِ آ ا ُ ا ِ آ آ يا
- كافي ست (نيست !) هست بگو هستي
هستم ولي خداي خدا آيا ؟